1- از حدود یک سال پیش که طی روندی کودتا مانند فرمانده بسیج محلهمان عوض شد، بچهها رغبت کمتری برای حضور و فعالیت تو پایگاه پیدا کردند. روحالله و حمید و رسول و جاسم که ازدواج کردند و به همین بهانه رفتند. من هم که همون روزها دعوتنامه حوزه 1 برای قبول مسئولیت سیاسی را لبیک گفتم و رفتم. یاسر و دار و دستهاش هم که به علت انتقاد به کم کاریها و خودمحوریهای فرمانده جدید اخراج شدند! خلاصه اینکه جناب فرمانده ماند و حوضش!
2- دیروز ظهر که از مسجد بر میگشتیم، دیدیم یک فروند دوچرخه در حیاط مسجد جا مونده! دوچرخه به نظرم آشنا اومد و نزدیکتر که رفتم دیدم مال مجیده. از اتفاق همون موقع بابای مجید هم داشت به همراه ما از مسجد بیرون میرفت. من هم برگشتم و بهش گفتم که دوچرخه مجیده که کنار حیاط مسجد بدون قفل و بست رها شده. اومد دوچرخه رابرداشت و با هم به طرف خونه راه افتادیم.چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که احساس کردم بابای مجید یه جورایی ناراحته. وقتی علت را پرسیدم گفت که از حواس پرتیهای مجید نگرانه. گفت که همه وقتش را گذاشته برای کارهای بسیج و کمتر به کارهای خودش توجه داره.گفت که چندین بار باهاش صحبت کرده اما نتیجهای نداشته. گفت که مثلا همین الآن که با دوچرخه اومده مسجد و پیاده برگشته به خاطر همینه! و اگه ما نمیدیدیمش معلوم نبود تا شب از دست آقا دزده در امان بمونه. همون لحظه عباس پیشنهاد داد که این بار برای متنبه شدن آقا مجید، دوچرخه را بزاریم خونه ما تا یه کم دنبالش بگرده و دفعه بعد بیشتر حواسش را جمع کنه! بابای مجید از این پیشنهاد استقبال کرد. بچه ها هم شروع کردند توجیه بابای مجید که مثلا الآن که میره خونه نکنه تابلو بازی در بیاره و سریع بپرسه بچهها دوچرخه کجاست؟! بزاره خودشون بفهمند و یه کم دنبالش بگردند!
وقتی داشتم دوچرخه را ازش میگرفتم که ببرم خونه، سرش را آورد نزدیک و در گوشم گفت: اگه میشه یه جوری غیر مستقیم با مجید صحبت کن تا یه کم فعالیتهای بسیجش را کمتر کنه.
3- بعداز اون خیلی با خودم فکر کردم که حالا چه جوری غیر مستقیم با مجید حرف بزنم؟! این آقا مجیدی که با وجود سن کمش هم مسئول عقیدتی پایگاهه، هم مسئول کانون فرهنگی بسیج، هم مسئول دارالقرآن، هم مسئول کلاسهای تابستانه و هم جانشین ورزشی! این تازه به غیر از کارهای تبلیغاتی هستش که برای بقیه برنامه ها انجام میده.
4- امشب که رفتم مسجد مجید را دیدم که داره توی تابلوی واحد عقیدتی برگه میزنه. رفتم کنارش و بی مقدمه گفتم: سلام مجیدجان ! آقای دکتر الهام را که میشناسی؟ گفت آره. گفتم ببین الآن آقای دکتر هم سخنگوی دولت هستند، هم وزیر دادگستری، هم عضو حقوقدان شورای نگهبان، هم رئیس ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز و هم تو دانشگاه تدریس میکنند! خوب ببین مجیدجان این آقای دکتر که الحق و الانصاف باید به این همت عالیشون آفرین گفت، چه طوری ممکنه از عهده این همه مسئولیت بر بیاد؟! گفت: نمیدونم! آخه مگه تو مملکت قحط الرجاله؟ بهش گفتم تو مملکت را که نمیدونم اما تو بسیج محله را که مطمئنم قحط الرجاله!...
گفتند: جنگ تمام شد! دشمن فرار کرد! و این هدیهای است از جانب آنها که پذیرفتهاند جنگ را باختهاند!
مردم خوشخیال تراوا گمان کردند که در جنگ پیروز شدهاند و این اسب چوبی نشان از پذیرش شکست از سوی دشمن دارد. تراواییان به دست خود دروازهها را گشودند و آن را وارد شهر کردند. چندین شبانهروز به پاس این پیروزی، در اطراف آن به جشن و پایکوبی پرداختند و آنگاه که خسته از هلهلههاشان در خماری این مستی به خواب رفته بودند، سربازان از دل آن اسب چوبی بیرون ریختند و شهر را در آتش قهر خود سوزاندند. سران قوم را از دم تیغ گذراندند، مردانشان را کشتند و زنانشان را به کنیزی بردند.
پس از آن تراوا و مردمانش به افسانهها پیوستند ولی سرگذشتشان را سینه به سینه به نسلهای پس از خود بازگو کردند؛ و اکنون پس از قرنها، افسانهها دوباره تکرار میشوند. تراوا افسانهای است که امروز پای از داستانها فراتر نهاده و در جغرافیای تمدنی عینیت یافته است. به راستی ما در کجای این جغرافیا قرار داریم؟
اسبی که ساخته ایدئولوژی و فرهنگ ماتریالیستی غرب است به راحتی پا به تمدن ما گذاشته و تیغ دارانی شوم از دل آن بیرون آمدهاند و قهقهه زنان شعله در خرمن سالها فرهنگ و هویت ما انداختهاند. آنها تنها به کشتن روح ما اکتفا نکردهاند و با تیرهایی زهرآگین نسلهای آینده را نیز آماج حملات خود ساختهاند.
جای گلایه نیست چرا که ما هم همچون تراواییان خود دروازهها گشودیم و آن را وارد مدنیت خود کردیم و با خیالی خام در اطرافش هلهله کردیم و رقصیدیم. فریادهای بزرگان و دلسوزان قوم مبنی بر «شبیخون فرهنگی» دشمن را «توهم توطئه» خواندیم و بدین سان از توطئه پنهان ریش قرمزهای سرمایه و سیاست تغافل ورزیدیم.
چه بسا نسلهای بعدی تراوا حسرت آن را میخوردند که ای کاش پدرانشان در همان شب جشن و سرور برای تکمیل آن پیروزی عظیم، اسب چوبی هدیه دشمن را میسوزاندند!
امتحانات تموم شد.خیلی زور میگه آدم چهار ماه زحمت بکشه، بعد آخر ترم که میشه با لج بازی چندتا استاد همه رشتههاشو پنبه ببینه.
قبلا تو پاک دیده بلاگفا چندتا پست از اوضاع نابسامان فرهنگی دانشگاه آزاد و رفتارهای ناجوانمردانه و دور از شان بعضی از اساتیدش گذاشته بودم، اما بعد از اینکه تعدادی از اونا از طرف چندتا سایت و وبلاگ لینک شد، به توصیه دوستان عمل کردم و همشو حذف کردم! دوستانم میگفتند: اینا که همینطوری به خط نکشیده بندند حالا تازه تو بهشون گیر هم دادی؟! بیا و اگه میخوای کارت به مشروطی و تعلیقی و اخراجی نکشه این یکی دو ترم باقی مونده را هم بی سر و صدا برو و بیا!
اولش به حرفشون گوش نکردم. گفتم: اصلا وبلاگ زدم که همین چیزا را توش بنویسم. اما وقتی یه روز مدیر گروهمون سر کلاس اصول مهندسی گفت: بعد از کلاس بمون کارت دارم، فکر کردم رفته و همه اون نوشته ها در نقد رفتار نامناسبش با دانشجوها را خونده. این شد که همون موقع تصمیم گرفتم اگه این دفعه به خیر بگذره، به نصیحت این دوستان دلسوز! گوش بدم و همشو پاک کنم. البته بعد از کلاس که موندم معلوم شد اصلا موضوع این نیست اما خوب من هم با اینکه آدم ترسویی نیستم همین قضیه را به عنوان یک نشونه گرفتم و عصر که اومدم خونه همه اون نوشته ها رو پاک کردم.
تو این ترم هم هرچی دیدم هیچی نگفتم اما الآن دیگه به اینجام! رسیده. وقتی میبینم دخترها چطوری میرن پیش استاد و گریه میکنن و نمره میگیرند و بعضی پسرا هم که خوب بلدند چطوری برای استاد دستمال دستشون بگیرند (البته برای پاک کردن عرق پیشونی استاد!) یا وقتی میبینم استاد صراحتا میگه که باید درصد مشخصی از تعداد دانشجوهای کلاس بیفتند، یا وقتی علنا روبروی 60 تا دختر و پسر عقاید مذهبی تعدادی دانشجو را به تمسخر میگبرند، یا وقتی با رفتارش به دانشجو میفهمونه که از تریپ مذهبی دانشجو خوشش نمیاد، دیگه نمیتونم تحمل کنم. بارها تو دانشگاه خواستم به تنهایی جلوی این همه تبعیض ناروا بایستم که اگه دوستانم جلومو نگرفته بودند مطمئناً تا حالا یه کاری دست خودم داده بودم. البته یه چند باری هم بدون توجه به هشدار بقیه در مورد عواقب کار، به طور جدی به بعضی از این استاد نماها تذکر دادم. مثل همین خانم مدیر گروهمون که بهش گفتم: لزوما هرکس مدرک بالاتری دارد معلم بهتری نیست! یا مثل بحثی که تو آزمایشگاه لبنیات با اون یکی دکتر ! داشتم که یه روز که یکی از بچه ها غایب بود هرچی دلش خواسته بود پشت سرش گفته بود و مسخره اش کرده بود و همه بهش خندیده بودند.
با اینکه دانشگاه ما یکی از دانشگاههای برتر کشوره و از لحاظ علمی هم در سطح بسیار بالایی قرار داره، اما از این دکتر و مهندس ها که اغلبشون هم دخترهای بیست و شش هفت ساله مجرد هستند کم نداره!
پسر خالهام که یه دانشگاه دیگه درس میخونه این چند روزه ریش گذاشته! وقتی تعجب منو دید گفت: یکی از درسامو افتادم و میخوام از استاد نمره بگیرم! اون وقت تو دانشگاه ما هرگونه علائم دال بر علایق مذهبی، از ریش و پشم گرفته تا پیراهن و شلوار و انگشتر و هرچی که فکرش را بکنی به عنوان یک پارامتر منفی حساب میشه!
به دلیل سرعت بخشی به دستیابی به این مدرک مهندسی: احتمالا تیپم عوض خواهد شد!
فردا روز تولّدمه. به دلیل امتحانات و یه سری دیگه از مشکلات، نه وقتشو داشتم و نه حوصلشو که بشینم پست تولّد بنویسم! دیروز داشتم یکی از دفترهای قدیمی را ورق میزدم که به طور اتفاقی چشمم افتاد به مطلبی که 5 سال پیش برای روز تولدم نوشته بودم. هرچند شرایطم با اون روزها خیلی فرق کرده اما یه جورایی از این مطلبی که 5 سال پیش با وجود همه بچگیم نوشته ام خوشم اومد.
امروز 8 تیر بود. یعنی روز تولد من. اما هیچ کس یادش نبود! من هم هیچی نگفتم. وقتی داشتم با خودم فکر می کردم که چطور ممکنه یادشون بره امروز روز تولد من بوده، دیدم زیاد هم تعجب آور نیست! یه روزی آدم میاد یه روزی هم باید بره. روزی که میاد همه خوشحالن، تا یه هفته جشن و سرور و شام و ولیمه و هدیه و ... بعد اولین سال تولد که میرسه یه جشن باشکوه میگیرن که بچه مون ماشالله هزار ماشالله یک سالش شده! سال دوم و سوم و چهارم هم به همین منوال پیش میره. همینطور ادامه داره تا دوازده سیزده سالگی که اون موقع دیگه احتمالا بچه بزرگ شده و زیاد جالب نیست براش جشن بگیرن. چند سال دیگه هم سپری میشه و شاید یه موقعی میرسه که خود بچه باید مستقیم یا غیر مستقیم اشاره کنه که امروز روز تولد منه. چون احتمالا چندتا بچه دیگه دور و ور پدر مادر دارن جیغ و بیغ میکنن و اون بنده خداها سرشون به اونا گرمه!
این از داستان اومدنش. یه روزی هم باید بره. روزی که میره همه ناراحتند. گریه می کنند، تو سر و مغز خودشون میزنند، از خوبی هاش میگند، خاطراتش را یادآوری میکنند و ... تا یه هفته همش جلوی چشمشونه و جای خالیش به شدت احساس میشه. اون یه هفته همش به گریه و زاری میگذره. اینجا هم شام میدن اما شام شب هفت! تا چهل روز پیراهن مشکی میپوشن و مردهاشون احتمالا ریششون را نمیزنن! تا یک سال هم مرتب پنجشنبه ها میرن سر قبرش. مراسم یکمین سال درگذشت هم آبرو مندانه برگزار میشه و همه چیز تموم میشه. هر کسی میره دنبال کار خودش. دنبال زندگی خودش. دیگه اصلا کم کم یادشون میره همچین آدمی هم وجود داشته. اگه خیلی محبوب بوده باشه ماهی یه بار یه سری به قبرش میزنن و تازه اونجا به جای طلب آمرزش برای اون بیچاره، به دید و بازدید آشنایان و خوردن شیرینی و میوه مشغول میشن و میگن بخورید، ثوابش برسه به روحش!... یه مدت بعد ثواب همین چیز خوردن ها هم قطع میشه و... تمام. فلانی به تاریخ سپرده میشه.
به خودم میگم با این وجود پس زیاد ناراحت نباش. زیاد که نه اصلا ناراحت نباش که روز تولدت فراموش شده چرا که یه روز بیاد که اصلا وجودت فراموش بشه. فقط خودت میمونی و خدای خودت و کارهایی که کردی. رو کارهات که نمیشه حساب کرد پس تو می مونی و امید به کرم و رحمت و مغفرت اون خدا و گرنه اونجاست که خیلی بیچاره ای و باید غصه بخوری.
« نوشته شده در 8/4/1381 ساعت 12 شب »
امروز حدود 20 تا اس ام اس از شهرهای مختلف از طرف دوستانم بدین مضمون به دستم رسید: «رادیو جوان در حرکتی مشکوک اقدام به طرح نظرسنجی در مورد کاندیداهای ریاست جمهوری کرده است. با نوشتن عدد 1 به شماره 30000885 اس ام اس داده تا به احمدینژاد رای دهید. Send to all »
البته من همین جا ضمن تشکر از دوستان و تحسین این احساس وظیفه باید بگم که نه به اون شماره پیام دادم و نه برای کس دیگری فرستادم چرا که اصولا به این نوع نظر سنجیهای غیر علمی اعتقادی ندارم. به دوستان هم اطمینان میدهم که نگران نتیجه این نظرسنجیها نباشند چرا که قبلا نظر سنجی هایی به مراتب بزرگتر از نظر سنجی یک شبکه رادیویی نتوانست کاری به پیش ببرد که این یکی بتواند!
سابقه استفاده ابزاری از پدیده نظرسنجی و انتشار یکسویه و هدفمند نتایج آن در کشور ما به زمان دوری بر نمیگردد و به نظر میرسد تا شکل گیری مراکز نظرسنجی مستقل و معتبر که فارغ از وابستگیهای جناحی و سیاسی، به انعکاس نظر واقعی بطن جامعه بپردازد راه زیادی مانده است.
هنوز فراموش نکردهایم دوسال پیش در چنین ایامی نظرسنجیهایی از همین دست، چگونه بعضی از کاندیداها را دچار توهم کردهبود تا آنجا که حتی پس از اعلام نتایج انتخابات نیز رای قطعی مردم برایشان غیرقابل باور بود و حاضر به پذیرش واقعیت نظر رای دهندگان نبودند. در آن زمان و در پی گسترش اختلافات درون جناحی، پس از آنکه مکانیزم سنتی ریش سفیدان هر جناح هم نتوانست گزینههای اصلی را انتخاب کند، نظر سنجی به عنوان راه حل نهایی به کمک آنها آمد، غافل از اینکه نظر سنجی پیش از آنکه به عنوان وسیلهای برای درک نظر واقعی مردم باشد، به ابزاری تبلیغاتی جهت هدایت افکار عمومی به سمت کاندیداهای خاص تبدیل شد و برخی احزاب با انتشار نتایج نظر سنجیهای جهتدار، سعی در نظرسازی به نفع کاندیدای مورد حمایت خویش داشتند. به یاد داریم که یک کاندیدا با تکیه بر نظرسنجیهای منتشر نشده وزارت اطلاعات خاتمی و با همان غرور همیشگی چگونه از رای قطعی 51 درصدی خود سخن میگفت و آن را ناشی از ترس مردم از رویارویی احتمالی ایران و آمریکامیدانست. او و کارگزارانش با بحرانی جلوه دادن شرایط کشور در سطح روابط خارجی، نتایج این نظر سنجیها را خواست افکار عمومی مبنی بر روی کار آمدن سیاست مداری کهنهکار که بتواند کشتی در حال غرق کشور را به سلامت از این امواج سهمگین عبور دهد تفسیر میکردند. بر اساس نتایج پارهای دیگر از همین نظرسنجیها، کاندیدایی دیگر، که تا آن زمان به خوبی توانسته بود خود را به جریان اصولگرایی وصله کند، از برتری قطعی خود بر دیگر کاندیداهای اصولگرا سخن میگفت و در روزهای پایانی نیز توانست با استفاده از حجم وسیعی از تبلیغات جالب،جدید و البته گرانقیمت، و نیز با تکیه بر نظریه مجعول «صالح مقبول» تعداد زیادی از آراء رقیب را به نفع خود قبضه کند. وضعیت دیگر کاندیداها هم بهتر از این نبود. هر روز نتایج یک نظرسنجی - که معلوم نبود کدام نهاد یا موسسه آن را ثبت کرده است- به نفع یکی از نامزدها بر صفحه روزنامهها و خبرگزاریها نقش میبست و باعث نوعی خود برتری پنداری! در آنها میشد. در این میان اما همگان شاهد بودند که احمدینژاد، تحت سانسور شدید رسانهای و بدون برخورداری از حمایت حتی یک حزب سیاسی یا یک روزنامه – حتی روزنامه تحت مدیریت خودش همشهری - با تکیه بر نظرهایی که نه در جدولهای نظر سنجی بلکه در قلبهای پاک مردم نقش بسته بود، چگونه به این رقابت نابرابر ادامه میداد. در آن زمان در حالی که همه روزنامهها، احزاب و گروهها با نشان دادن احمدینژاد در قعر جداول نظر سنجی اینگونه به مخاطبان خود القا میکردند که او عملا از گردونه رقابتها حذف شده و اصلا شانسی برای پیروزی در انتخابات ندارد، او سیر صعودی خود را در نظر مردم طی میکرد و امیدوارانه از روی کار آمدن دولت اسلامی سخن میگفت. و دیدیم آخرین و واقعی ترین نظر سنجیهایی که در 27 خرداد و 3 تیر اتفاق افتاد، آنچنان برخی کاندیداها و طرفدارانشان را خشمگین کرده بود که به جای احترام به رای و شعور ملت، آشکارا به مردمی که نخواسته بودند در انتخابات اصلی نتایج نظرسازیهای آنها را رقم بزنند هتاکی میکردند.