سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرکت وبلاگی در خور تحسینی از اینجا آغاز شد و دوست عزیزم آقا محمد نیز ما را دعوت کردند.
مناسب دیدم با توجه به ایام ولادت حضرت محمد(ص) هم امر دوستان را اجابت کنم و هم من باب تبرّک، در این ایام خجسته سخنی از پیامبر عزیز اسلام در پاک دیده داشته باشم.

پیامبر اکرم(ص) می‌فرمایند: «امت من در قیامت در میان سایر امت‌ها نورانی وممتاز محشور می‌شوند و این بر اثر وضوی آنان است.»
سپس در پاسخ به شخصی که از حکمت‌های وضو سوال کرده بود فرمودند:
« وضو گرفتن یعنی شستن صورت و دست‌ها و مسح سر و پاها؛
شستن صورت یعنی  خدایا! هر گناهی که با این صورتم انجام داده‌ام، آن را شستشو می‌کنم تا با صورت پاک رو به جانب تو عبادت کنم. و با پیشانی پاک سر بر خاک آستان تو بگذارم.
شستن دست‌ها یعنی  خدایا! از گناه دست شستم تو نیز گناهانی را که با این دستان مرتکب شده‌ام با شستن دست‌هایم پاک گردان.
مسح سر یعنی  خدایا! از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پروراندم، برائت می‌ویم و با مسح سر آن را تطهیر می‌کنم.
مسح پاها یعنی  خدایا! من با مسح پا از جای بد رفتن پا می‌کشم تو نیز این پاها را از هر گناهی که انجام داده‌اند تطهیر کن.
و در ادامه فرمودند: اگر کسی بخواهد نام مبارک حق تعالی را بر زبان آورد، باید دهان خویش را نیز تطهیر کند. مگر می‌شود که با دهان ناپاک نام خدا را ببرد؟ پس باید مقداری آب نیز در دهان مزمزه کند و آن را نیز مطهر گرداند. »
 

و ما از آسمان آبی پاک و پاک کننده فرو فرستادیم

چون بسیاری از دوستان قبلا توسط دیگران دعوت شده‌اند این بار به طور کلی دعوت می‌کنم!
دعوت می‌کنم از هر آنکس که می‌خواهد در این ایام عزیز، ذکری از پیامبر اعظم(ص) در وبلاگش داشته باشد.

نوشته شده در  دوشنبه 87/1/5ساعت  1:44 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

بر پیشانی نورانی و بلند جبهه، از کوه‌های کشیده غرب تا آن سوی دشت‌های وسیع جنوب که صدها جان گرامی را مرواریدگونه در صدف خاک خود پنهان ساخته به خط خون‌رنگی نوشته شده است:    «با وضو وارد شوید»
که این خاک،‌ مطهر از خون شهیدان، متبرک از وجود رزمندگان، آزاده از شکیب آزادگان و سر افراز از غیرت جانبازان است.
این است که باید از چشمه زلال عشق وضو گرفت و در این مشهد نور تشهد گفت و رو به قبله عشاق سلام داد؛ آنگونه که رزمندگان از خون خود وضو ساختند و سر بر تربت خاکریزها شهادت دادند. شهادت دادند که جبهه‌ها ادامه تاریخ کربلاست و لحظاتش با نینوا تفسیر می‌شود.
این خاک تفدیده، آن لب تشنه، پیراهن پاره آغشته به خون، سرهای جدا از پیکر، دستان قطع شده، سینه‌های کوبیده به سم ستوران، قاسم‌ها، مظاهر‌ها، زهیرها، فهمیده‌ها، چمران‌ها، خرازی‌ها، ردانی‌ها، بابایی‌ها، باکری‌ها، همت‌ها، زین‌الدین‌ها، حسن باقری‌ها، حاج‌احمدها، حاج اکبرها، حاج حسین‌ها ... همه و همه یک تفسیر دارند و تفسیر آن همان تفسیر «عشق» است.
و شهادت دادند: در سرزمین حماسه شهادت از آسمان می‌بارد و شجاعت از زمین می‌روید. در سرزمین عشاق، عشق جوانه می‌زند. از کوه، از دشت، از رود، بر گل، بر سنگ، حتی بر تنه خشکیده درختی فرتوت.

من این سرزمین را یک سرزمین مقدس می‌دانم،... اینجا نقطه‌ای است که ملائکه الهی به آن تبرک می‌جویند،... این نقطه متعلق به هر کس است که دلش برای اسلام و قرآن می‌تپد،...اینجا متعلق به همه ملت ایران است.  «مقام معظم رهبری» 

خاکسترت هم نیامد! ققنوس سر خم برادر... عطر حضور تو اما پیچیده در آن حوالی... 

 پ.ن1: خیلی سفرِ جنوب رفته‌ام. با خانواده، با بسیج، با کانون، با دانشجوها، با دانش‌آموزان، با پاسداران، با معلمان و ...
هرچند چهار سال پیش که رفتم، با خودم عهد کردم که آخرین بارم باشه که به این سفر میام، اما امسال دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم. چون این بار فرق می‌کنه. این‌بار می‌خوام با وبلاگ نویس‌ها برم جنوب. با برو بچه‌هایی که هر کدوم می‌تونند از هر تیپ و گروهی باشند، اما همشون یک وجه مشترک دارند و آن «دغدغه نوشتن» است.
 این برام یک تجربه تازه است. و من می‌خوام که این تجربه یکی از دل‌انگیزترین تجارب زندگیم باشه.
پ.ن2: و شد یکی از دل‌انگیزترین تجارب زندگی...
لحظات شیرین معنوی همراه با صمیمیت زیبایی که با دوستان وبلاگ‌نویس گذشت و هیچ‌گاه فراموشم نخواهد شد...

پ.ن3: این متن را سال گذشته قبل از رفتن به اردوی از بلاگ تا پلاک نوشتم. امسال هم اگر توفیق یار شود، خواهم رفت. حرف تازه‌ای نداشتم. همان بود که بود؛ ...و تفسیر آن همان تفسیر «عشق» است.

* اردوی از بلاگ تا پلاک(2)
* گفتگو و خاطرات اردوی سال پیش
* پشت صحنه اردوی امسال


نوشته شده در  چهارشنبه 86/12/15ساعت  6:14 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

در این مدت که روزانه‌هایم را می‌نویسم و گاه‌گاه آن‌ها را مرور می‌کنم، به یک نکته بسیار مهم و در عین حال عجیبی رسیده‌ام و آن هم اینکه همه اتفاقاتی که در طول روز برای آدمی می‌افتند، چنان ارتباط دقیق و تنگاتنگی با هم دارند، که انسان تعجب می‌کند با وجود این روشنی، چرا در موقع حدوث متوجه آن نبوده است. یعنی بعد از گذشت زمان و تبدیل حال به گذشته وآینده به حال است که تازه انسان در می‌یابد این قضایا که همان روز به نظرش هیچ ارتباطی به هم نداشته‌اند، چقدر هماهنگی دارند.

نمی‌دانم چگونه این قضیه را توصیف کنم و به کدام صفت آدمی نسبت دهم، فقط همین اندازه می‌دانم که انسان به هنگام وقوع حوادث، از درک کلیّت آن عاجز است و این گذشت زمان است که شناسایی و ارزیابیِ واقعی راممکن می‌سازد.گذشته، حال، آینده...

یقین دارم که این فهمِ ارتباطاتِ حوادثِ پیرامونمان بعد از گذشت زمان، بسیار ناچیزتر از آن فهم و درکی است که پس از «مرگ» نسبت بدان دست خواهیم یافت.

قال رسول‌الله(ص):
 
« اَلنّاسُ نِیامٌ فَإذا مَاتُوا انتَبَهُوا »
   
مردم در خوابند. آنگاه که مردند بیدار می شوند.


نوشته شده در  شنبه 86/11/13ساعت  5:12 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

اهمیت تاریخ زندگی امام حسین(ع) که به صورت یکی از شورانگیزترین حماسه های تاریخ بشریت در آمد، نه تنها از این جهت است که همه ساله نیرومندترین امواج احساسات میلیون‌ها انسان را بر می‌انگیزد و مراسمی پرشورتر از هر مراسم دیگری به وجود می‌آورد، بلکه اهمیت آن بیشتر از آن جهت است که هیچ گونه محرکی جز عواطف پاک دینی و احساسات با طراوت مردمی ندارد. اینکه این شرکت گسترده در عزاداری بدون هیچ مقدمه‌چینی و تبلیغات گسترده‌ انجام می‌شود در نوع خود بی نظیر است.
حال این حقیقت بر ما روشن است ولی نکته‌ای که برای بسیاری – مخصوصا متفکران غیر اسلامی و روشنفکران غربزده – هنوز به درستی مشخص نشده و همچنان به صورت معمایی در اذهان آنها باقی است، این است که: «چرا مراسم بزرگداشت این حادثه تاریخی که 1400 سال از وقوع آن می‌گذرد و از نظر کمیت و کیفیت در تاریخ مشابه فراوان دارد، هر سال پرشورتر از سال پیش برگزار می‌گردد؟!»امام خمینی: الآن 1400 سال است که این منبرها و روضه‌ها اسلام ما را حفظ کرده است.
پاسخ این سوال را باید نه در ظواهر بلکه در لابلای انگیزه‌های اصلی این حماسه جستجو کرد. به عبارتی حادثه خونین کربلا نموداری از جنگ دو رقیب سیاسی یا دو طایفه متخاصم سرچشمه نگرفته‌است بلکه این حادثه از مبارزه دو مکتب فکری است که آتش فروزان آن در طول تاریخ هرگز خاموش نشده‌است و هدف آن قیام، خمیر مایه مبارزه تمامی پیامبران و مردان اصلاح طلب واقعی است. چنانچه آن زمان که صفوف به هم فشرده مخالفان نهضت نبی اکرم در صدر اسلام نتوانست آن حضرت را از هدف خویش بازدارد، ان مخالفان و معاندان حرکت آشکار خود را به فعالیت‌های پشت پرده و تدریجی و به قولامروزی‌ها «براندازی پنهان» تبدیل کردند. آن‌ها پس از رحلت پیامبر اسلام(ص) با ایجاد یک جنبش ارتجاعی در دستگاه رهبری نفوذ کردند و کم کم با زنده کردن دوباره سنت‌های جاهلی، جاده را برای یک شورش و براندازی آل محمد(ص) آماده‌ کردند. در همین ایام بود که با غفلت مردم  تبهکاری چون معاویه به مرکز دستگاه حکمرانی دولت اسلامی راه یافت و به کمک باقیمانده احزاب جاهلیت  و نیز ایجاد احزاب حکومت ساخته زمینه را برای قبضه کردن حکومت اسلام هموار ساخت.
این جنبش ضداسلامی به قدری آشکار بود که ابوسفیان، معاویه و یزید بارها علنا به آن اقرار کردند و حتی به زنده‌کردن دوباره سنت‌های جاهلی و فساد در جامعه افتخار هم می‌کردند. این همه گویای ماهیت این جنبش ضد اسلامی بود. حال آیا امام حسین(ع) می‌توانست در برابر این خطر بزرگ که اسلام عزیز را تهدید می‌کرد و در زمان یزید به اوج خود رسیده بود سکوت کند؟ آیا پیامبر این را می‌پسندید؟ آیا دامن‌های پاکی چون علی(ع) و زهرا(س) که حسین(ع) در آن پروریده بود این سکوت را می‌پسندید؟ آیا او نباید با یک فداکاری و ایثار مطلق، سکوت مرگباری را که بر جامعه اسلامی سایه افکنده بود در هم بشکند و قیافه شوم این نهضت جاهلی که با لباس اصلاح طلبی در جامعه رو به گسترش بود را از پشت پرده‌های تبلیغاتی بنی امیه آشکار سازد؟ آیا او نباید مردمی که باغفلت سرگرم زندگی مادی خود بودند و هر آینه به سخن‌های پدر و برادر و خود او مبنی بر تسلط دشمن بر دین و دنیای آنها بی توجهی نشان می‌دادند و با تمسخر آن را توهم توطئه می‌خواندند از خواب بیدار می‌کرد؟ آیا او نباید با خون خود سطور رنگینی را بر پیشانی تاریخ بنویسد که بیانگر غفلت خواص و ذلت عوام در برابر توطئه خاموش دشمن بود؟
آری حسین(ع) این کار را کرد و رسالت بزرگ خود را در برابر دین جدش انجام داد و مسیر اسلام را عوض نمود؛ توطئه‌های ضد اسلامی دستگاه فاسد اموی را در هم کوبید و آخرین حربه‌های آن‌ها را با تنهاترین راه ممکن خنثی نمود. و این است چهره حقیقی امام حسین(ع). همین جاست که می‌فهمیم چرا نام و یاد و سرگذشت تاریخی امام حسین(ع) هرگز فراموش نمی‌شود. او متعلق به یک زمان نبود. او و هدفش جاودانی بوده و هستند. او در راه حق و عدالت، آزادی و آزادگی، نجات انسان‌ها و احیای ارزش‌های‌ واقعی شربت شهادت نوشید. آیا این مفاهیم هرگز کهنه و فراموش می‌شوند؟

پ.ن: این مقاله را در محرم سال 1381 برای یک مجله نوشته ام که امروز از بین کاغذ پاره‌ها پیدایش کردم. هرچند در بیشتر جاها لحن قلم خودم را احساس می‌کنم و نیز معلوم است کلماتی که پر رنگ‌تر نوشته‌ام حاکی از هدف خاصی بوده‌است، اما اینکه آن زمان این مطالب قلمه سلمبه را از خودم گفته‌ام یا از جایی کش رفته ام،  نمی دانم!


نوشته شده در  یکشنبه 86/10/30ساعت  4:10 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

چند سالی است در حسرت یک سینه‌زنی مشتی مانده‌ام!سینه زدن تو هیئت ها...
توفیق نداشته‌ام یا خود را محروم کرده‌ام نمی‌دانم، فقط این شب‌ها که می‌ایستم و مرتب مداح بالا و پایین می‌کنم، به یاد شب‌های محرم چندین سال پیش می‌افتم و حسرت می‌خورم.
آن شب‌ها که هیچ کاره بودم و مثل تک تک این افراد، گم بودم در سیل جمعیت عزادار... می‌خروشیدم، فریادمی‌زدم، بر سر و سینه می‌زدم، بعدمی‌رفتم گوشه مجلس می‌نشستم و با قلبی آماده،  بر غربت امامم آهسته اشک می‌ریختم.
دلم برای آن همه پاکی و خلوص تنگ شده‌است...
یاد جعفر می‌افتم که چگونه از صبح در انتظار شب‌های محرم با هم سر می‌کردیم و شب هنگام، آن همه راه را با موتور می‌رفتیم تا به هیئتی برسیم که بتوان بر مراد دل کلی سینه زد!
دلم برای آن همه صفا و صمیمیت تنگ شده‌است...
انگار آدمی ناگزیر است همزمان با رشد موقعیت اجتماعیش از بعضی چیزها چشم بپوشد، بعضی چیزها را از دست بدهد و در حسرت بعضی چیزها بماند.
خودم را دلداری می‌دهم که این کارها که تو می‌کنی چه بسا ثوابش بیشتر از نشستن و سینه‌زدن است؛ تو مقدمات مجلسی را فراهم می‌کنی که این همه آدم می‌توانند بیایند و فیض ببرند! و بعد از این همه منیّت و ریا و ناخالصی حالم به هم می‌خورد.
چه خاک بر سرم من...

شب عاشورا که بغض سنگین مانده در گلو، تا شام غریبان قصد ترکیدن نمی‌کند. تصمیم دارم شب تاسوعا فرار کنم و بروم یک هیئت غریبه پیدا کنم - آنجا که کسی مرا نشناسد- بنشینم و عقده دل وا کنم.


نوشته شده در  سه شنبه 86/10/25ساعت  3:33 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت. ( شهید حاج احمد کاظمی)

دیروز دومین سالگرد عروج عارفانه فرمانده شجاع و عاشورایی، سردار حاج احمد کاظمی بود.
احمد کاظمی را همیشه دوست داشتم. هر موقع میدیمش به این همه وقار و عظمت، به این نگاه نافذ و به این تسلیم در برابر ولایتش، آفرین می‌گفتم. دنبال بهانه ای می‌گشتم برای نوشتن در پاک‌ دیده. خواستم از شجاعتش بنویسم، خواستم از خاطراتش بنویسم، خواستم از نظم و انضباطش بنویسم. خواستم از ابتکار و خلاقیتش بنویسم. خواستم از همه این‌ها بنویسم اما دستم به قلم نرفت.
الآن دیدم شبکه اصفهان قسمتی از مراسم سالگرد حاج احمد را نشون میده و بابا هم نشسته و داره میبینه. یک دفعه رو کرد به من و گفت: «همین چند وقت پیش که سالگرد شهدای خبرنگار بود، همه شبکه‌های صدا و سیما از همکاران شهیدشان می‌گفتند... اما تو این دو سه روزه حتی یک اشاره کوچک هم به سالگرد شهادت حاج احمد نکردند حداقل ما که چیزی ندیدیم ... – بغض ته گلوش به وضوح در لرزش صداش مشخص بود - »فرمانده‌ای در فراغ سرباز جان بر کفش
 این شد که من هم آمدم فقط همین را بنویسم. بنویسم که یادمان نرفته همزمان با همان خبرنگاران، تعداد زیادی از نیروهای ارتش هم در همان هواپیما جان سپردند، بنویسم که فقط چند روز بعد از همان حادثه، حادثه سقوط هواپیمای حاج احمد رخ داد. بنویسم که یادمان نرفته صدا و سیما در همان چند روز با ایجاد یک جو احساسی، چگونه عملا فضای یک عزای عمومی را بر کشور حاکم کرد و ...
خدا رحمتشان کند. قصدم رتبه بندی و قیاس نیست. همه‌شان شهیدند و ناظر به وجه‌الله. اما اینجا مائیم و عملمان. مائیم و برخوردهای دوگانه‌مان. مائیم و اعمال سلیقه‌هایمان.

 

 


نوشته شده در  شنبه 86/10/22ساعت  1:22 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

مدتی است خودم را مشغول نوشتن روزانه‌هایم کرده‌ام. کارهایم را می‌نویسم و حالاتم را. برای آنکه بماند.داستان زندگی
ابتدا گفتم کاش می‌شد، دوربینی در هر لحظه، با ما، روبروی کل زندگی ما می‌چرخید و تمام جوانب لحظات گریزنده را ثبت می‌کرد؛ لحظاتی که گاه انسان آرزو می‌کند کاش هیچ‌گاه لحظه نبودند. در هر جایی از  عمر، می‌شد لحظه‌ها، هفته‌ها، ماه‌هایی از عمر رفته را با فشردن دگمه‌ای، تصویر به تصویر بر پرده دید، همانطور که بوده و ثبت شده بود نه آنچنان فریبکارانه که بعدها حافظه باز می‌سازد.
بعد دریافتم که چه چیز کش‌دار و خسته‌کننده‌ای می‌شد آن فیلم لحظه به لحظه، که گاهی باز دیدنش حال آدم را به هم می‌زد؛ چرا که اندکند لحظاتی از عمر که انسان مشتاق تکرار دوباره‌شان باشد. و اصلا کِی فرصت دیدنش دست می‌داد؟ و آیندگان که خود حتما فیلمی مخصوص به خود دارند را چه اشتیاقی به دیدن فیلم ما بود؟
به راستی اگر نسیان نبود، با آن همه چیزهای بی معنا و خسته‌کننده که روزگار در ذهن ما انباشته بود، چه می‌کردیم؟

پ.ن: این حرف ها از آن من هست و مال من نیست.


نوشته شده در  دوشنبه 86/9/26ساعت  8:24 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

عدالت محوری، خدمت رسانی به مستضعفان، ایستادگی و مبارزه بااستکبار جهانی و ارائه الگوی کارآمد دینی به جهانیان، نه اینکه شعارهای احمدی‌نژاد برای جلب رای مردم بوده باشد که از ابتدا گفتمان اصلی انقلاب اسلامی بر پایه همین مبانی شکل گرفت و می‌توان احمدی‌نژاد را تنها احیاگر دوباره این شعارها در متن جامعه غوطه‌ور در فقر و فساد و تبعیض دانست.از مردم برای مردم
در این بین کاملا طبیعی است افراد و جریاناتی که رویه خدمت رسانی دولت را مغایر با علایق و منافع خود می‌بینند، بیکار ننشینند و همانگونه که شاهد بودیم، از همان ایام انتخابات با وارد کردن انواع شایعات و اتهامات، در یک اقدام هماهنگ از هیچ کارشکنی فروگذار نکردند. این رویه تا به امروز ادامه داشته و بانزدیک شدن به انتخابات مجلس هشتم شدت بیشتری به خود گرفته است؛ تا آنجا که تبلیغ علیه دولت، اشاعه شایعات و وارد کردن اتهامات بی اساس را علناً در صدر دستورالعمل‌های اجرایی گروهک‌هایشان قرار داده‌اند.
تلاش بی وقفه دستگاه قدرت و ثروت در وارد آوردن ضربه بر پیکره دولت خدمتگزار همچنان ادامه دارد، غافل از اینکه آن‌ها ناکارآمدی فکر و عمل خود را در همان سال‌های حکمرانی بر این ملت به اثبات رسانیده‌اند و این بار هم به فضل خدا با «نه» بزرگ مردم روبرو خواهند شد.
«وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَالله اِنَّ اللهَ خَیْرُالْماکِرین»


نوشته شده در  یکشنبه 86/9/18ساعت  3:15 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

پشت شیشه اتوبوس واحد، با خط زیبایی نوشته بود:

The profit of greeting and saying hello is health.

سود سلام سلامتی است.

سلامم را تو پاسخ گوی


نوشته شده در  چهارشنبه 86/9/14ساعت  11:52 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

- مامان من یه شلوار می‌خوام.
- 4 تا شلوار داری. بپوش اینا رو. برا عید می‌خری!
- هیچ‌ کدومشو با اون کفشام نمیشه پوشید. می‌خوام یه شلوار بخرم که به اون کفشام هم بیاد.
- خوب برو بخر!
- میدونی که من تنهایی نمی‌رم.
- باشه عصر کمتر بخواب تا بریم.

شلوار را می‌خریم. بابا میگه: منم یه پارچه پیراهنی می‌خوام. آبجی میگه منم یه پارچه چادری می‌خوام! من میگم: خوبه من به زور آوردمتون بازار! بابا میگه: همین‌جا بمونید تا برم ماشینو بیارم. من میگم: حیفتون نمیاد زاینده رود به این قشنگی؟ بیاید پیاده بریم. مامان میگه: من حرفی ندارم اما بعدا کی می‌خواد این همه راه برگرده ماشینو بیاره؟ بابامیگه: من میرم با ماشین میام، شما هم پیاده برید.
پیاده میریم.از کنار زاینده رود. رودخونه را تازه لایروبی کرده‌اند. زنده‌رود زنده شده. انبوهی از مرغابی‌ها و پرندگان دریایی با زاینده‌رود صفا می‌کنند. دعوا بر سر پفک‌هایی است که دخترها و پسرها به سویشان پرتاب می‌کنند... درختان همه رنگ‌ها را با هم دارند. سبز، زرد، نارنجی، قرمز!
 آبجی میگه: این همه پرنده از کجا میاند؟ مامان میگه: قدرت خدا رومیبینی؟ چقدر درخت‌ها قشنگ شده‌اند. هر فصلی زیبایی خاص خودشو داره. اگه همیشه بهار بود چقدر کسالت آمیز بود! من میگم: لذت ببرید از این همه نعمت. هیچ جا اصفهان نمیشه!

بابا یه پارچه می‌پسنده. من میگم: منم می‌خوام! آقا لطفا دو تا ببرید! مامان یه پارچه برا خودش می‌پسنده. آقاهه میگه: می‌خواید از اینم دوتا بدم؟! من میگم: بدید آقا، اشکالی نداره!

از مغازه که میایم بیرون صدای اذان تو گوشمون می‌پیچه. مامان میگه: اول بریم یه جا نمازو بخونیم، بعدهم بریم یه پارچه چادری بخریم.
من میگم: چند تا مسجد تو این خیابون سراغ دارم. از این طرف بریم. یکی یکی مسجد ها رو رد می‌کنیم. جای پارک نیست. مامان میگه: موبایل پارک دیگه چه صیغه‌ایه؟ بابا میگه: ببین! داره چریمه می‌کنه. به جای اینکه موقع نماز خودش بایسته و ماشینا رو راهنمایی کنه که کجا پارک کنن، داره تند تند جریمه می‌نویسه... یکی یکی مسجدها رو رد می‌کنیم. من میگم: دیگه مسجد سراغ ندارم...
یه دفعه داد می‌زنم: بابا از این طرف! مسجد حکیم. می‌ریم تو خیابون حکیم. آبجی میگه: جای پارک بودا. رد کردی! بابا دنده عقب می‌گیره. ماشینو پارک می‌کنه. عجب جایی! درست روبروی در مسجد!
نمازو می‌خونیم. پشت سر آیت‌الله مظاهری. بین دو نماز به بابا میگم: به این میگن مسجد. حس می‌کنی نماز توش یه حال دیگه ‌ای داره؟
بعداز نماز، میام بیرون. می‌دونم تا مامان و آبجی بیاند کلی طول میکشه! یاد روزهایی می‌افتم که تو سوز و سرما، با جعفر، دوتایی باموتور میومدیم اینجا نماز.
 همه مسجد را می‌گردم. نگاه می‌کنم. می‌خونم. لذت می‌برم.

مسجد حکیم اصفهان

پ.ن: تصمیم نداشتم به این زودی‌ها چیزی بنویسم. این رفیقم گفت: زود از مطلب قبلی گذر کن. هر چه سریعتر مطلب جدید بنویس.  نکته داره. سریع‌تر... این شد که گفتم این حرف الکی نمی‌زنه. حتما یه چیزی می‌دونه که اینجوری میگه...گذر کردم. به همین راحتی.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:45 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]